در انتهای محمدشهر كرج و در يكی از كوچههای فرعی آن سه در طوسی بزرگ به چشم می خورد. درهايی كه به گاوداری ماهرخ فلاحی می رسد، برگزيدهی سه دوره گاودار نمونه كشور. ماهرخ فلاحی 74 ساله اولين زن گاودار صنعتی ايران پرتحرك و پرجنب و جوش است.
ماهرخ فلاحی متولد تهران و اهل طالقان است؛ بانویی بزرگ شده در خانوادهای اهل مطالعه با خاطراتی از مادربزرگهایی که سرگرمیشان خواندن حافظ و خیام بود؛ اشتیاقی که در ماهرخ نیز دیده شد، چون تنها با پنجسال پشت نیمکتهای مدرسه نشست، آنهم در آذرماه و به واسطه ارتباطی که پدر به علت قاضیبودن بین وزارت دادگستری و آموزشوپرورش گرفته بود، البته ماهرخ فلاحی شاگرد اول کلاس آن سال شد و در 17سالگی قبولی در دو رشته زبان انگلیسی و حقوق نتیجه کنکورش بود؛ دو رشتهای که ماهرخ از آنها دل نکند و هر دو را بهطور همزمان پیش برد و قصههایی را در زندگیاش رقم زد تا اینکه به سن بازنشستگی رسید.
دورانی که تمام سرمایه ماهرخ 7گوساله وارداتی شد؛ سنی که برای او متفاوت از سایرین بود و توانست با فراغبال بهدنبال آرزوی دوران کودکی برود و در راه تحقق آن سر از شورای شهر دربیاورد و بقیه داستان را رقم بزند. پای صحبتهای او نشستهایم تا قصه زندگیاش را برایمان روایت کند.
- داستان زندگی ماهرخ فلاحی چگونه رقم خورد؟
ماهرخ در خانوادهای به دنیا آمد که مطالعهکردن جزیی از زندگی او بود و روزهایش را با شاهنامهخوانی پدر به اتمام میرساند و شاید به همینخاطر بود که در پنجسالگی پشت نیمکت مدرسه نشست و توانست در 17سالگی در کنکور شرکت کند.
در آن دوران در دو رشته حقوق و زبان انگلیسی قبول شدم و اشتیاق یادگیری باعث شد همزمان هر دو رشته تحصیلی را ادامه بدهم.
تا اینکه مادر شدن را تجربه کردم، تجربهای که میگفت باید در کنار تحصیل، مسئولیت بزرگتری را بهعهده بگیرم، برای همین با داشتن تجربیات پدر در قضاوت و با در نظر گرفتن اینکه با معلمی بیشتر میتوانم لذت مادر بودن را ببرم، رشته حقوق را رهاکردم و زبان انگلیسی را ادامه دادم؛ چهارسال تحصیلات به پایان رسید و در سال 1340 لباس فارغالتحصیلی را به تن کردم و بلافاصله بعد از آن تدریس شروع شد و معلم زبان انگلیسی شدم.
خوب بهخاطر دارم که در آن برهه در نخستین کلاس کنکور آن دوران زبان تدریس کردم. در چشمبرهمزدنی چهارسال گذشت و بهعنوان دبیر نمونه انتخاب شدم؛ عنوانی که باعث شد بالاترین میزان قبولی را داشته باشیم.
در آن دوران آموزشگاهی برای نابینایان در وسعت گستردهای احداث شد؛ آموزشگاهی که دلیل احداث آن نذری بود که بانی آن داشت؛ آموزشگاهی که امروز آن را محمدعلی جناح مینامند. سرنوشت، من را به این آموزشگاهها کشاند و از آنجایی که عنوان دبیر نمونه را یدک میکشیدم، به همراه سه دبیر مرد راهی آمریکا شدیم تا خط بریل را بیاموزیم.
از آنجا سوغاتی برای بچهها ماشینتحریر و عصای سفید آوردیم، البته اول قرار بود برای نابینایان سگ بیاوریم، چون در خارج از کشور به جای عصای سفید گاهی از سگها استفاده میکنند که میتواند کمک کارشان باشد. اما با توجه به اعتقاداتمان، عصای سفید آوردیم.
الفبای فارسی را هم جایگزین الفبای لاتین کردیم تا کودکان نابینای ما بتوانند از آن ماشینتحریرها استفاده کنند. بعد از مدتی فعالیت در آموزشگاه قرار شد در سمت ریاست آموزشی به فعالیتم در آموزشگاهها ادامه بدهم؛ آموزشگاهی که از سراسر کشور دانشآموز داشت و بهطور شبانهروزی اداره میشد و در همان سال نخست توانست از 12دانشآموز خود 11 نفر را راهی دانشگاه کند؛ سالی که دوباره بهعنوان دبیر نمونه معرفی شدم؛ 18سال با آن بچهها زندگی کردم؛ سالهایی که برای دومینبار مادرشدن را تجربه کردم و در دانشگاه در رشته روانشناسی کودکان استثنایی در گرایش کودکان نابینا تحصیل کردم تا بتوانم بهنحو احسن از عهده مسئولیتی که آن سالها برعهده داشتم، بربیایم.
سالهای پربرکتی بود، چون به کمک همسرم توانستم مجتمع آموزشی را راهاندازی کنم؛ آموزشگاهی که به یمن تأثیرات خود عنوان نمونه را برای من به ارمغان آورد. روزهای خوشی بودند که سپری شدند و ماهرخ به سن بازنشستگی رسید.
- با پشتسر گذاشتن فعالیتهای بسیار چطور با بازنشستگی کنار آمدید؟
زنی بودم که با همه مشغلهها از تلاش کردن و موفق شدن در مسئولیتهایی که بهعهده داشتم، لذت میبردم، برای همین نمیتوانستم قبول کنم بعد از آن همه فعالیت و تلاش یکباره بهعنوان بازنشسته بیکار بمانم، برای همین به فکر رویای کودکیام افتادم تا هم از بیکاری نجات پیدا کنم و هم رویایم را محقق کنم.
پدربزرگم به رسم افراد طالقان دامداری و کشاورزی میکرد و هنوز هم طعم خوش بازی با گوسفندان و دنبال گلهها کردن را در خاطراتم دارم، برای همین دوست داشتم برای همیشگیکردن این طعم شیرین، دامداری کنم تا اینکه در بازنشستگی توانستم آن رویا را به شکل یک گاوداری محقق کنم.
من و همسرم هر دو فرهنگی بودیم و برای همین سرمایهای نداشتیم، آموزشگاهی که داشتیم نیز اول انقلاب بهخاطر ملیکردن مدارس بسته شد؛ بگذریم که چندسال بعد مدارس غیرانتفاعی جایی برای خود باز کردند! برای همین خانهمان در تهران را فروختیم و یک هکتار زمین از محمدده در جنوب کرج خریدیم؛ دیگر پولی نداشتیم و برای همین از بانک کشاورزی وام گرفتیم و 7گوساله وارداتی بهانهای برای شروع کار گاوداری شدند.
البته گرفتن مجوز نیز پروسه سختی داشت؛ مگر یک خانم میتواند گاوداری کند؟ این کار مردانه است و .... این یکی از سنگهایی بود که برای گرفتن جواز پیش پای من میانداختند تا اینکه بالاخره گفتم مجوز یکساله بدهید، اگر نتوانستم لغوش کنید، البته خوشبختانه آنچنان موفق بودم که جوازم را دایمی کردند.
گاو هر 9ماه و یکروز یک گوساله میآورد، برای همین 7 گوسالهام شد 14 تا، بعد 28 تا و... یک خاطره برایتان تعریف میکنم تا خودتان متوجه شوید. جشنواره گاو در سالهای دور برگزار شد، همان سالهایی که سریال همسران پخش میشد، دقیق نمیدانم چه سالی بود. در نخستین جشنواره 890گاودار شرکت کرده بودند و رقابت سختی بود، اما از میان همه آنها داور آمریکایی مدال طلا را به گردن گاو من آویخت، البته مدال طلاها به سه عدد رسیدند، چون هر سهسال که جشنواره داشتیم، از میان رقبا گاو من مدال را نصیب خود میکرد.
- از تحقق رویای کودکیتان بگویید؟
رویای دامدارشدن همیشه با من بوده، چون همان دورهای که برای آموزش خط بریل به آمریکا سفر کرده بودم، براساس علاقه به گاوداریها سر میزدم و در همین سرککشیدنها بود که متوجه شدم آنها به دلیل اصلاح نژاد و لقاح مصنوعی بیشتر شیر تولید میکنند؛ آموختهای که در شروع به کارم در گاوداری به کار بستم باعث شد به دلیل نوآوری در کار بهعنوان کارآفرین شناخته شوم.
من کارم را با لقاح مصنوعی شروع کردم، البته در آنجا من انتقال جنین را نیز دیده بودم، کاری همانند کار مرکز رویان تهران؛ از یک گاو برتر ژن میگرفتند و در شکم یک گاو معمولی میگذاشتند و گاوی برتر و پرشیرتر به دنیا میآمد، برای همین گاوهای من تا 70لیتر شیر هم داشتهاند.
البته در جشنواره شیخبهایی اصفهان - شیخ بهایی نخستین کارآفرین بود- نیز به دلیل جدیدبودن نحوه کار بهعنوان کارآفرین نمونه انتخاب شدم؛ عنوانهایی که بیشتر از گذشته فلاحی را تشویق میکردند تا تلاش بیشتری کند و به همین دلیل بود خانهای که در تهران اجاره کرده بودیم را ترک کردم و در همین گاوداری خانه کوچکی را برای زندگیام درست کردم و هنوز هم همینجا زندگی میکنم.
من از ساعت 5صبح که زمان شیردوشی اول است، همراه کارگرهایم بیدار میشوم و بر پروسه شیردوشی نظارت دارم تا 12شب که آخرین زمان شیردوشی است، مشغول کارم. درواقع من 24ساعته سرکارم هستم و شاید یکی از دلایل موفقیتم نسبت به آقایون همصنف خودم این باشد، علاوه بر اینکه خانمها دقت بیشتری در اجرای امور دارند.
- از متروی محمدشهر و شورای شهر و از دغدغه مشارکتهای اجتماعی فلاحی بگویید.
محمدشهر را در گذشته دهی سنتی به نام محمدده میشناختند که درحال حاضر به باغشهر زیبایی بدل شده است، البته کموبیش ردی از سنتی بود که در آن شهر دیده میشد، به همین دلیل بیشتر دخترها از تحصیل باز میماندند؛ مسألهای که من را آزار میداد و به فکر فرصتی بودم تا در حد توانم تغییری ایجاد کنم، به همین علت در مساجد صحبت میکردم و در صحبتهایم خودم را مثال میزدم که 50سال پیش درس خواندهام، دورانی که در تمام دانشگاهها تنها سه دختر مشغول تحصیل بودند؛ من، دختر ایتا... طالقانی و دختر مرحوم بازرگان... از موفقیتهایم میگفتم و آنها را ترغیب میکردم دخترانشان را به دبیرستان بفرستند. با تغییر نگرش آنها دختران زیادی به دبیرستان رفتند و برخی از آنها نیز دانشجو شدند.
از آنجایی که من عنوان نمونه را به خود اختصاص داده بودم، ریاستجمهوری دولتهای هفتم و هشتم برای تشویق من پرسیدند چه کمکی میتوانم به گاوداری شما داشته باشم که من برای محمدشهر مترو خواستم و 9هکتار زمین برای این کار در نظر گرفته شد، مردم محله نیز قدرشناس بودند و از من برای ریاست شورای شهر دعوت کردند. دو دوره رئیس شورای شهر محمدشهر و مشارکت اجتماعی بودم.
یک تز دانشجویی بهانهای شد تا عدهای دور هم جمع شویم و اینگونه بود که انجمن زنان کارآفرین شکل گرفت؛ انجمنی که فعالیتهای زیادی در این عرصه داشته، بهعنوان مثال با هزینه خودمان در زاهدان و در میان حاشیهنشینها یا در بندر چابهار ورکشاپ برگزار کردیم و از خانمهای مسن خواستیم به جوانترها سوزندوزی آموزش بدهند که در همان سال سوزندوزی زاهدان در سر آستین و یقه مانتوها خودنمایی کردند و برای فروش محصولاتشان در تهران نمایشگاه برگزار میکردیم؛ نمایشگاههایی که فروش خوبی داشتند و باعث میشدند دختران و خانمها تشویق به کار شوند.
درحال حاضر فعالیت این خانمها به جایی رسیده است که به نمایشگاههای داخلی اهمیت نمیدهند و محصولاتشان را به ترکیه صادر میکنند. در کنار همه اینها سعی میکنم در حد توان تجربیاتم را در اختیار دانشگاهها قرار بدهم و براساس تعاملی که با دانشگاهها دارم، فارغالتحصیلان دامپزشکی و دامپروری را برای گذراندن دوران کارآموزی میپذیرم، بهخصوص دختران را. دلیل اصلی این کار من هم این است که بیشتر خانوادهها دوست ندارند دخترانشان بیرون شهر کار کنند و از آنجایی که من خانم هستم، با خیال راحت به دخترانشان اجازه میدهند و خوشبختانه خیلی از همان دانشجویان امروز برای خود مرغداری و گاوداری کوچکی دستوپا کردهاند.
- اگر امکان برگشت به عقب برایتان فراهم شود، کدام قسمت زندگی را تکرار نمیکنید؟
من بیشتر عمرم را صرف کار دولتی کردم؛ سالهایی که 30-25سال زندگی ماهرخ را دربرگرفت، البته سالهایی توأم با موفقیت بودند، چون حاصل آن 400-300 نابینایی بودند که به مراتب بالایی دست یافتند، بهگونهای که درحال حاضر ما وکیل نابینا نیز داریم. شاید این امکان برایم فراهم میآمد همه آن سالها را با در نظر گرفتن موفقیتهایی که داشتم صرف همین کار میکردم؛ بهنظرم موفقتر بودم.
کارآفرینان ایدههایی دارند و برای عملیکردن آنها وارد این عرصه سخت میشوند؛ ایدههایی که امید دارند عملی شود. شاید یکی از دلایلی که دوست داشتم همه آن 30-25سال را صرف کارآفرینی کنم این است که با آزادی عمل بیشتری به فعالیتهایم بپردازم، چون کار دولتی صرفا تلاشی است برای انجام وظایفی که به تو دیکته شده است و هیچ خلاقیت و آزادی عملی در آن نمیبینی، اگرچه درحال حاضر نیز همراه کارگرانم از 5صبح یعنی زمان شیردوشی اول کارم را شروع میکنم و بر پروسه شیردوشی نظارت دارم تا 12شب که آخرین زمان شیردوشی است؛ کاری 24ساعته.
- از تلخ و شیرین زندگیتان بگویید.
قشنگی زندگی به همین تلخ و شیرینهاست. این را از صمیم قلب میگویم. ماهرخ نیز در تمام این سالها هم تلخیها را چشید تا روزی برسد با شیرینیهای زندگی کامش را شیرین کند.
بهواقع نمیتوانم بگویم کدام بخش زندگیام شیرین بوده و کجاهایش تلخ. مادر شدن، تحقق رویای کودکیام؛ ورشکستگی که بارها پیش آمده، تعطیلی گاوداریهای دیگر، آموزش سوزندوزی به زنان و دختران زاهدانی و مستقلشدن آنها و فروش محصولاتشان به ترکیه، سه مدال طلایی که در جشنوارهها به گردن گاو من آویخته شد؛ همه و همه در کنار هم سالهای زندگی من را تشکیل دادهاند؛ سالهایی که همگی را دوست دارم و مرور همه آنها لبخند به لبم میآورد؛ علاقه به این کار و انسی که با حیوانات گرفتهام باعث شده به کارم ادامه بدهم، البته از همان ابتدا نیز با نیت اقتصادی وارد این کار نشدم.
انگیزه ورود من به این کار تحقق رویای کودکیام و فرار از بیکاری بود و در کنار اینها میخواستم کمکی به اقتصاد کشورم کنم. در کنار همه اینها سعی میکنم در حد توان تجربیاتم را در اختیار دانشگاهها قرار بدهم و براساس تعاملی که با دانشگاهها دارم، فارغالتحصیلان دامپزشکی و دامپروری را برای گذراندن دوران کارآموزی میپذیرم، بهخصوص دختران را. دلیل اصلی این کار من هم این است که بیشتر خانوادهها دوست ندارند دخترانشان بیرون شهر کار کنند و از آنجایی که من خانم هستم با خیال راحت به دخترانشان اجازه میدهند و خوشبختانه خیلی از همان دانشجویان امروز برای خود مرغداری و گاوداری کوچکی دستوپا کردهاند.
- بزرگترین ترس زندگیتان.
شاید بتوانم به جرأت بگویم ماهرخ انسان نترسی است. درواقع تابهحال که از خدا 75سال عمر گرفتهام، از چیزی نترسیدهام. همیشه اهل ریسک بودهام و در تمام برهههای زندگی شخصی و کاریام سعی کردهام با تکیه بر توانمندیها و تلاشم و درنهایت توکل به خدا به امور و اهدافم بپردازم.
شاید یکی از چیزهایی که این روزها بین جوانان میتوان دید این است که اهل ریسککردن نیستند، بهخصوص در حوزه کارآفرینی، چون به هر جوانی که پیشنهاد کاری را میدهید، نخستین چیزی که از آن ترس دارد و بازگو میکند اینکه ریسک است و میترسم ورشکست شوم.
بهنظر ماهرخ که سالها کارآفرین بوده، ترس از شکست باعث میشود ریسک نکنیم، درحالیکه آدمی باید با تکیه بر توانمندیها و پشتکار خود و توکل به خدا اهدافش را دنبال کند.
- الهامبخشترین فرد زندگی ماهرخ فلاحی.
پدرم. مردی که در کسوت قضاوت و همیشه الگوی مناسبی برای من و برادرم بود. همیشه با کارهای کوچک درسهای بزرگی به ما میداد و در تربیت ما کوشا بود.
همیشه دغدغه این را داشت که ما را با سختیها و مشکلات آشنا کند و در کنار آن با دردهای جامعه آشنا شویم. شاید یکی از دلایل نترس بودنم پدرم باشد. خوب به خاطر دارم روزهایی که مدرسه تعطیل بود پدرم من و برادرم را به محل کارش میبرد و اگر گاهی ما امتناع میکردیم، موارد تشویقی در نظر میگرفت تا ما ترغیب شویم.
پدرم خط خوشی داشت و من آن را به ارث بردهام، گاهی برای تشویق من میخواست تا همراش بروم و گفتههای متهم را بهعنوان منشی یادداشت کنم و ماهانه مبلغی هم بهعنوان حقوق به من میداد، از همانجا بود که دردهای جامعه را دیدم و خودم را مکلف دانستم در حد توان برای رفع آن تلاش کنم.
74بهار را پشتسر گذاشتهاید و از همان ابتدا بانوی فعالی بودهاید، به نظر شما ارزشمندترین چیزی که انسان در زندگی میتواند به آن دست یابد، چیست؟
خوشنامی و شهرت نیک. دو مقولهای که میتواند برای همیشه برای انسان باقی بماند، حتی بعد از مرگ. البته خدمت به خلق نیز در جایگاه خود ارزشمند است و شادی و رضایتخاطری دارد تا زمانی که تجربهاش نکنید، نمیتوانید وصفی از آن داشته باشید. در چند خیریه فعال هستم، اما به جرأت میگویم که بعد از فعالیت در آنها هیچگاه احساس خستگی نکردهام، چون بزرگترین حس یعنی شادی و رضایتخاطر را تجربه کردهام.
* انتشار مطالب خبری و تحلیلی رسانههای داخلی و خارجی در «ماهنامه کارآفرین ناب» لزوماً به معنای تایید یا رد محتوای آن نیست و صرفاً به قصد اطلاع کاربران بازنشر میشود.
منبع: لیلا مهداد - شهــروند